آنچه در فصل نخست گذشت :


غبار وهم آلود و مبهمی بروی کره ی سنگی نشسته ، جوی سراسر خوف انگیز و خطرناک بر روزگار حاکم است . اندک افراد جان بدر برده در قالب قبیله های کوچک و پراکنده بسر می‌برند. منابع غذایی محدود و یا کاملا از بین رفته . جنگ بر سر زنده ماندن است و هیچ اجتماع و تمدن پیشرفته ای باقی نمانده . زندگی به روش بدوی سپری می‌شود. پس از جنگ بزرگ سوم و شیوع بیماری های جدید و انفجارهای اتمی ، خاکستری سرخ رنگ سطح زمین را پوشانده و زمستان اتمی بذر تمام غلات را از میان برده . داستان در زیر بزرگترین دریاچه ی زمین و قبل رشته کوه های بلند در سرزمینی خیس و بارانی جریان دارد و بشکل سوم شخص و راوی به پیش می‌رود. هر پرده از آن به روایت موضوعی ساده میپردازد . ولی در انتهای فصل چهارم و پرده ی آخر مخاطب در میابد که شخصیت اصلی داستان یعنی پسرک نوجوان ، نمادی از قوانین نانوشته و حاکم بر طبیعت این کائنات است . گاهی بشکل انعکاس رفتارها و حاصلی از اعمال نیک و یا شر حلول میابد . گاه نمادی از جبر زمانه است . بازتابی از عملکرد هر شخص را در مواجهه با آن شخص از خود بروز می‌دهد .


گوشه ای خلوت و سوت کور از این کره ی خاکی و سرخ رنگ جنگل ها آرام و پیوسته سمت شهرهای متروکه پیشروی کرده اند و از مدرنیته و جنب و جوش و حرارت زندگی بصورت جامعه خبری نیست . تنها چند نسل از فاجعه بزرگ گذشته و پیرمرد داستان در کلبه ای چوبی به تنهایی سر می‌کند. او که زمان فاجعه ی بزرگ خودش نوجوانی بیش نبوده همچون صندوقچه ی اسرار و خاطرات گذشته پایبند به مرام رایج و شیوه ی انسانی و شریف مانده. او با باقی دیگران تفاوت دارد و همچنین تنها زندگی می‌کند.




صفحه 024 pdf
صدای قدم های پسرک بروی برگ های خشکیده سبب شد تا پیرمرد دستش را به خنجرش ببرد . از آنسوی دود و رقص شعله ی نور، چوب بلندی از درون هیزم آتش برداشت و سمت سیاهی جنگل گرفت تا بلکه کمی روشنایی بخشد و خطر را شناسایی کند . اما اینبار خطری درکار نیست . و از دل تاریک و سرد جنگل قامت کوتاه پسرک پیدا شد . پسرک با تردید و مکث گام به گام از درختی به درخت دیگر پیشروی می‌کند و پشت درختان می ایستد و با دلهره به پیرمرد نگاه می‌کند.
پیرمرد خنجر را آنسوی نیمکت میگذارد و سر جایش مینشیند . پسرک به نزدیکی کلبه می‌رسد و می‌گوید؛
س. س. سلام. بازم اومدم . اومدم تا برام بازم از قدیم ها تعریف کنی .
پیرمرد سرش پایین است و مشغول تراشیدن تکه چوبی سرخ رنگ است ، گویی در حال ساختن مجسمه ای چوبی به شکل قلب است . پسرک ادامه می‌دهد و می‌گوید؛

اون زمان هایی که امثال من دنیا نیومده بودن و شما خودت بودی و دیدی و تجربه کردی . خب والا من که فقط از دهان شما شنیدم . ولی هرچی باشه این شنیده ها رو شخص شما دیده و از سر گذرونده . خب خودت برام از یکسری واژه های عجیب غریب حرف زده بودی . همون هایی که خیال کرده بودم داری سر کارم میزاری و از خودت در آوردی. میدونی که چه چیزایی رو میگم !. بخدا شرمنده ام. رفتم و از صندوقچه ی ته قار یه کتاب قدیمی و کهنه پیدا کردم . همونایی که مثل هیزم توی آتیش خوب میسوزن . اونها کتاب بودن و من تازه فهمیدم که کتاب چه مصرفی داره . آخه توی قبیله مون یکی هست سن و سال خودت . هم خوندن بلده و هم نوشتن . اون کتاب رو گرفت و گفت که : اسم کتاب هستش ؛ 'هنگ ده خدا' ولی کمی که خاک روی جلد رو پاک کردش خنده ای کرد و گفتش که اسمش در اصل هست 'فرهنگ لغت دهخدا .
بعد ازش پرسیدم. اونم رفت و دنبال کلمه ها گشت اون واژه های عجیب غریب رو داخلش پیدا کردش . تو راست میگفتی . واقعا زمانی وجود داشتن . ولی خب ببخشا که اینو میگم ، آدمای اون زمان چقدر ساده و ابله بودن . چون مگه آدم عقلش کم باشه و چنین صفاتی رو داشته باشه . واقعا غیر قابل درک و دور از عقل سلیم و منطق هست . پیرمرد حرفی بزن . چرا ساکتی؟ واقعا چنین صفات و خصیصه هایی در عالم حقیقی و توی اجتماع وجود داشت؟ یا که شاید همون موقع هم افسانه بودش؟. آخه کدوم احمقی حاضره ثروت و یا دارایی خودش رو مفت و مجانی ببخشه به دیگران ؟ چی بود اسمش؟

پیرمرد با اخم های پایین نگاهی به پسرک نوجوان انداخت و گفت :
سخاوت .
پسرک یک قدم نزدیک تر شد و به درخت کنار کلبه تکیه زد و دستانش را درون جیبش فرو برد تا بلکه سرما را کمتر احساس کند . سپس گفت:
نه . سخاوت رو نمیگم . اون کاری که گفته بودی قدیم قدیما آدمها هر سال یکبار انجام میدادن . همونی که آدمای زمانه ی شما یه بخشی از کسر غذای قوت غالب روزانه برنج و یا گندم رو باید میدادن به فقیر ها . یادت میاد چی رو میگم ؟.
پیرمرد روی نیمکت چوبی نشست و نگاهش به نقطه ای نامعلوم دوخته شد . گویی غرق در مرور سال‌های کودکی اش بود . بی آنکه خودش بخواهد ناگاه لبخندی به روی لب هایش نشست . سپس با صدای قار قار کلاغ نشسته بر تاج کاج بلند به خودش آمد و بند افکارش پاره شد . نگاهی به پسرک انداخت ، گویی کمی نزدیک تر آمده و در چند قدمی هیزم آتش ایستاده است تا از گرمای آتش کمی هم نصیب او شود .
پیرمرد با بی رمقی و لحن خشک در جواب پسرک گفت :
خمس و ذکات .
پسرک به اطرافش نگاهی کنجکاوانه انداخت و بی آنکه متوجه ی کلام پیرمرد شده باشد گفت : آره، همینی که گفتی درسته .
سپس پرسید ؛ هیچکس باهات زندگی نمیکنه؟ تنهای تنهایی؟.
پیرمرد جواب نداد و پیپ خودش را چاق کرد و کبریتی به شلوار لی و کهنه اش کشید و شعله ی کوچکی روشن نمود و آتش را به جان توتون تنباکوی درون پیپ انداخت و دم گرفت .
پسرک نگاهی به رد زخم صورت پیرمرد انداخت و با پوزخند و تعجب گفت ؛
زکی ما چقدر شبیه همیم. منم دقیقا صورتم جای دشنه هست . اما خب تو یه زخم دیگه هم روی صورتت داری که از چپ به راست کشیده شده ولی من ندارم . پیرمرد یکمی از قدیم برام بگو . همون موقع ها که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن و شکارچی نبودن . اگر هم شکارچی پیدا می‌شد اون رو توی مرکز شهر زندگیشون اعدام میکردن. عین اسطوره هایی افسانه ای مثل اصغر قاتل . مثل خفاش شب . مثل ویجه‌ . آخ که چقدر خوش شانس بودی و این قهرمان های بی رغیب رو دیدی . واقعا اسطوره ای بودن . از نظرم اگر اعدام نمیشدن میتونستن شاگردهای خوبی تربیت کنند . اینجوری لااقل توانایی و تجربه شون سینه به سینه انتقال پیدا می‌کرد. نه اینکه عین من بخت برگشته از بچگی فقط غورباقه شکار کنه و لاک پشت و گنجشک . خیلی دوست دارم منم بتونم مثل خواهرم شکارچی بشم . ولی خب پدرم میگفت که خواهرم جنون داره و براش غریبه و آشنا توفیقی نمیکنه . البته خب واقعا درست تشخیص داده بود . آخه یه اتفاقی دیروز افتاد و هنوز بهت نگفتم . حالا عجله نیست ، بهت میگم . ولی اولش باید باز از قصه های عجیب و خاطرات جالب بچگی هات بگی . همون موقع ها که آدم‌ها کف زمین رو آسفالت کرده بودن و اسمش رو گذاشته بود شهر . چه جالب که همه پایبند یه سری قوانین بودن . خب از نظرم دنیا فقط یه قانون داره . اونم همین قانونه که ما داریم. یعنی قانون جنگل . اینکه ضعیف میمیره و قوی سرتره . میدونی چیه؟. همه منو مسخره میکنن . دقیقا عین تو . یعنی میگن که منم مثل تو هستم . ترسو هستم . و لیاقت شکار ندارم. هنوزم به کسی نگفتم که من از قبیله بیرون بیام و با تو حرف میزنم . چون ممکنه شکارم‌ کنند . ببینم نکنه یهو خودت منو شکار کنی !. واقعا هرگز گوشت انسان نخوردی؟ دیگه زیاده روی هست که مثل تو فقط سبزی جات و سیب زمینی بخوریم . این ادا و اطوارها واسه جنگل های فرنگ و از ما بهترون هست . به زمان های شما که فکر میکنم مخم سوت میکشه . واقعا جعبه های جادویی داشتین و از داخلش تصاویر و صدا ادمهای دیگه رو می‌دیدید و میشنیدید؟ باور نمیکنم . همش دروغه. یه چیزی که منطقی باشه رو میشه باور کرد ولی آخه ارابه های آهنی سنگین با یه فرمون و صندلی های نرم و روکش های چرم ، و چهار تا چرخ چجوری بدون اسب حرکت میکردن؟ این بنزین چی بود که چنین قدرتی داشت ؟ خب چرا یهو پس از بین رفت !‌ یکی هست توی قبیله مون عین توئه . یعنی خول و خیالبافه . عجیبه که تونسته اینقدر زنده بمونه و شکار نشه . اون دیگه دروغ هایی میگه که نگو و نپرس . میگه حتی ارابه های آهنی بودن با نفس های آتشین و از روی هوا رفت و آمد می‌ کردن . اسمشون هوا پیما و تیاره‌ بود . خیلی به شعور من بر میخوره وقتی چنین چیزایی می‌شنوم. انگار طرف منو ابله فرض کرده . مگه کبوتره که پرواز کنه . دلم می‌خواست سم بریزم توی حلقش تا بمیره و دلم خنک بشه . آخه منو ابله فرض کرده بود . تازه قراره برام از یه چیز عجیب تر حرف بزنه . یه چیز که اسمش فسینه‌ یا شاید سفینه بود . می‌گفت آدم‌ها اون زمان های دور تا کره ی ماه رفته بودن . توی دلم گفتم آره ارواحه عمه آت . خودم بالاخره یه روز خفه ات میکنم تا با دروغ هات آدم رو گول نزنی . خودت یکمی تصور کن . واقعا غیر قابل باور هست که آدم‌ها همدیگر رو تحمل میکردن . من که باورم نمیشه . همین دیروز بود که بالای درخت بید کهن کمین نشسته بودم تا خواهرم رو خفت کنم و یهو دیدم یه نفر یه زن باردار رو خفت کرد و نمیدونم چطوری تونست یه بچه ی آدمیزاد کوچیک رو از توی شکم شکارش بیرون بکشه . بعدش هم شکار رو دو شقه کرد و گذاشت روی کولش و رفت . بوی خون آب دهنم رو راه انداخته بود . داشتم از گرسنگی میمردم . ولی خب خواهرم که رسید و اومد رد بشه دیدم کله ی پدرم توی دستشه . و چشماش هم در اومده بود . گمان کنم هنوزم فقط مغز و چشم و زبون بخوره .

پسرک با غم و اندوه به برگ های خشکیده ی روی زمین نگاهی می‌کند و آرام یک گام نزدیک تر میشود .
سکوت سنگینی پیرامون کلبه رو فرا گرفت و پیرمرد نیم نگاهی به خنجر خودش انداخت .

پسرک با بغض گفت؛
نکنه مزاحمم؟ میخوای برم و دیگه پیشت نیام ؟ اره؟‌

پسرک کلاه کاموایی اش را سرش کرد .

پیرمرد با دستان لرزان و نحیف خود استکان چای را سرکشید و دستی به سمت منقل هیزم و آتش برده و کمی زغال ها را این طرف و آنطرف کرد تا بلکه سیب زمینی ها را بیابد .

پسرک آمد و آنسوی نیمکت چوبی نشست . کمی مضطرب بنظر میرسد و اشک درون چشمانش حدقه زده .

پیرمرد خم می‌شود و یک سیب زمینی پخته شده را برمی‌دارد و فوت می‌کند، تا به او بدهد که ناگهان سوزشی در گردنش حس می‌کند و خون شتگ میزند بروی دستانش و خنجری در گلویش راه نفس کشیدن را می‌بندد ، سیب زمینی به روی زمین می افتد و پسرک می‌گوید؛

منو ابله فرض کرده بودی

مسابقات داستان نویسی

داستان کوتاه خلاق

رو ,های ,پسرک ,پیرمرد ,ی ,یه ,و از ,و یا ,سیب زمینی ,نگاهی به ,انداخت و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب دانشجویی و دانش آموزی هکس دانلود - دانلود فیلم جدید, سریال ایرانی و خارجی, دانلود انیمیشن Chert فیلم ها و سریال های برتر از دیدگاه سایت ماهرخ چت بلاگی برای سن فایل سفیر مهربانی مهدی مهران مطالب اینترنتی نمین Namin